شهید شعبان فکوری

جهت دریافت و مشاهده صفحات روی آن ها کلیک نمائید ....

لینک سایت جنگ و درنگ 

شهید یونس کارآمدپیشه

شهید شعبان فکوری

شهید شعبان فکوری

نام پدر : محمد ابراهیم

تاریخ تولد :1325/04/07

تاریخ شهادت : 1365/04/12

محل شهادت : مهران

مشخصات
شهر : بخش : شهرستان : جویبار استان : مازندران
جنسیت : مرد وضعیت تاهل : متاهل شغل : فرهنگی
یگان : لشگر 25 کربلا نوع عضویت : بسیج مذهب : شیعه دین : اسلام‌‌
نام پدر : محمد ابراهیم  مسئولیت : سردار رشته تحصیلی : تحصیلات : فوق دیپلم
تخصص : کد شهید : 7020 رسته : پیاده
شناسنامه شهادت
موضوع شهادت : جبهه عملیات : عملیات کربلای1 محل شهادت : مهران  تاریخ شهادت : 1365/04/12
نحوه شهادت : اصابت ترکش به سر
شناسنامه تدفین
شهر : جوان محله بخش : شهرستان : جویبار استان : مازندران
گلزار : شهدای جوان محله

-------------------------------------------------------

زندگی نامه

در اوایل تیر ماه سال 1325، شهید شعبان فکوری در خانواده ای مؤمن و متدیّن، در شهر جویبار به دنیا آمد. او فقط 5 سال داشت که راهی مکتب خانه شد و کلام وحی (قرآن) را آموخت. سپس دوران ابتدایی را در زادگاهش جویبار گذراند و برای ادامه تحصیلات و اخذ مدرک دیپلم راهی قائم شهر و بابل شد. پس از اخذ مدرک دیپلم، برای رفتن به خدمت سربازی به عنوان سرباز معلم در سپاه دانش مشغول به خدمت شد و به یکی از روستاهای شهرستان سراب رفت. وقتی دوران سربازی را به اتمام رساند، با اصرار، سعی و تلاش خانواده به استخدام بانک درآمد، اما ضمیر روشن اش کار در بانک را فقط 6 ماه تحمل کرد. در نهایت استعفا داد. وقتی به او اعتراض شد، در پاسخ برادرش رمضانعلی گفت: 

«بانک درآمدش از رباست و ربا، حرام است». 

او به روحانیون معتقد به اسلام علاقه داشت و نسبت به امام و افکار او از دوره ی نوجوانی آشنا شد. وقتی ظلم و ستم و فساد رژیم شاه را دید، علاقمند شد لباس روحانیت را به تن بپوشد و از این طریق اسلام را ترویج دهد. در این خصوص برادرش می گوید: 

«یک بار شعبان گفت می خواهم طلبه شوم، مثل آیت ا... خمینی و بدین منظور راهی دیار عاشقان و دیار امیرالمومنین علی (ع) شد که تلاش اش بی سرانجام ماند و در مرز دستگیر و زندانی شد». 

پس از آزادی از زندان در سال 47 تصمیم گرفت رسالت انبیاء را بر عهده بگیرد و در کسوت معلمی استخدام آموزش و پرورش شود.

شهید فکوری در سال 48 به سنت پیامبر یعنی امر ازدواج تن سپرد و با دختر عمه اش ازدواج و زندگی مشترک را با تدریس در اسفراین شروع کرد.

در اواخر دهه ی چهل ارتباطش با قم بیشتر از گذشته شد و اطلاعات و آگاهی زیادی از این طریق کسب کرد. پس از مدتی به زادگاهش برگشت و جلساتی مخفیانه را در شهر به راه انداخت. او به دوستان خود بشارت انقلابی بزرگ را داد. شهید فکوری جویباری در همان دوران فعالیت در آموزش و پرورش، و همچنین فعالیت های انقلابی، دست از تحصیل 

برنمی داشت. در سال 1354، از دانش سرای ساری، مدرک فوق دیپلم را اخذ کرد. پس از آن در مدرسه ی دخترانه ی «دهقان آزاد» جویبار به سمت مدیریت منصوب شد. در این مسوولیت بود که رویارویی علنی وی با رژیم منحوس پهلوی رخ داد و صراحتاً با قانون 

بی حجابی دختران به مخالفت برخاست و برخلاف آیین نامه اجرایی ممانعت از دختران محجبه، او مانع ورود دختران بی حجاب به مدرسه شد. 

این سردار شهید اولین راهپیمایی ضد حکومتی را در زادگاهش، در پی شهادت حاج آقا مصطفی براساس گفته های دوستش، مهدی رحمانی برگزار کرد و بدین طریق اولین جرقه های انقلاب در آسمان جویبار طنین انداز شد. فعالیت گسترده ی او علیه رژیم به گونه ای بود که ساواک چند بار ایشان را دستگیر کرده، شکنجه داد.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی در بهمن 1357، گروهی به نام ضربت را شکل داد. وظیفه ی این گروه پاسداری از شهر و برخورد با ضد انقلاب بود.

وی با تسلّطی که بر آیات قرآن، روایات و نیز آشنایی با مکاتب نوظهور و عقاید مختلف داشت هر جا که لازم می دید، با قلم و زبان خود به دفاع از اسلام و انقلاب الهی و پیر جماران 

بر می خاست. مناظره ی آتشین او با سر کرده ی منافقین قائم شهر، هنوز در اذهان بزرگان و پیران شهر و در تاریخ به یادگار مانده است.

وی در سال 59 با شروع فتنه در کردستان به مریوان رفت و پس از خاموش کردن شعله فتنه در کردستان، به کلاس درس برگشت. با شروع جنگ تحمیلی، عزم جنوب کرد، اما به او مجوز رفتن ندادند. لذا به اداره ی آموزش و پرورش نامه ای نوشت و درخواست استعفا کرد. در نتیجه مجوز رفتن را دریافت نمود؛ ولی در این شرایط هم در اوقات فراغت تدریس را رها نکرد و مدیر مدرسه ای در قائم شهر شد. در این زمان بود که منافقین در مدرسه رسوخ کرده، سعی در انحراف افکار دانش آموزان داشتند. او این بار جدّی تر با آن ها مبارزه کرد و 

دانش آموزان را از این دام نجات داد. 

شهید فکوری در عملیات های مختلفی شرکت کرد.

وی به صورت بسیجی در بخش هایی مانند مسوول مبارزه ایدئولوژی با کومله و دموکرات، فرمانده دسته، فرمانده گروهان، فرمانده گردان جنداله، جانشین گردان یا رسول، معاون گردان مسلم و دیگر مسوولیت ها خدمات ارزنده ای انجام داد.

در عملیات کربلای یک در آزادسازی مهران شرکت کرد. چندی قبل از این عملیات نامش برای زیارت خانه ی خدا درآمد، اما از رفتن سرباز زد و در مقابل اصرار فرمانده وقت لشکر 25 کربلا برای رفتن، گفت: 

«من می خواهم خدا را ببینم نه خانه اش را. از این جا هم می توان این کار را کرد.»

نهایتاً در 12 تیر 1365 در عملیات کربلای یک، احرامی دگر پوشید و خدای خود را ملاقات کرد. 

پیکر پاکش در گلزار شهدای جوان محله جویبار به خاک سپرده شده است.

روزی در هفت تپه به بچه های گردان گفت:

«ابتدای راه ساختن وجود آدمی، از نداشته هاست نه از داشته ها. باید در خویش جست و جو کنیم تا فلسفه نداشته هایمان را بدانیم».

--------------------------------------------------------

نامه ی استعفای شهید فکوری به آموزش و پرورش قائم شهر:

بسمه تعالی

اداره محترم آموزش و پرورش منطقه قائمشهر

احتراماً چون به فرمان امام مسئله جنگ با کفار بعثی و در حقیقت جنگ با کفر جهانی بسرکردگی آمریکا یک مسئله اصلی می باشد و از طرفی فرمان اخیر امام مبنی بر شرکت مسلمانان در این جنگ این جانب شعبان فکوری فرزند محمد ابراهیم دارنده شناسنامه شماره 22 حوزه 7 قائم شهر مدیر مدرسه راهنمایی تحصیلی دکتر علی شریعتی جهت اعزام به جبهه از آن اداره تقاضای مجوز نمودم اما چون تقاضای اینجانب مورد موافقت آن اداره محترم قرار نگرفت ناچاراً بدین وسیله از شغل خودم در آموزش و پرورش استعفا می نمایم.

ــــــــــــــــــــــــــــــ

بسم الله الرحمن الرحیم

ای کاش من هم یک پاسدار بودم

(امام خمینی)

شب بود و شب زدگان پی نور می گشتند و شب پرستان دگربار جانی تازه گرفتند. زحمات طاقت فرسای پیامبر خدا و بیدار خواب های او و دردها و رنج هایی که در راه پایداری نور کشیده بود، یکسره بر باد رفت. نابکاران و دیوسیرتان، بر گُرده مردم دوباره سوار شدند، امّا این بار با نام اسلام و با تیغ اسلام، نور را ذبح می کردند ....

امّا غافل از این که نور خدا را نمی توان خاموش کرد و خورشید را نمی شود کُشت...

آری! سوّم شعبان فرا رسید. عرشیان الهی فوج فوج به خانه کوچک فاطمه می آیند و می روند. تو گویی امانتی سنگین برای زمینیان آوردند. همه جا نور باران بود. همه جا تقدیس خدا و همه جا مبارک باد. قنداقه را به پیامبر دادند. پیامبر به گوش های طفل اذان گفتند، امّا دیدند پیامبر پی چیزی می گردد. خیره شدند، دیدند خم شده و گلوی نازک طفل را می بوسد و اشکش بر گونه اش می غلطد و کلماتی زمزمه می کند که تا عاشورا کسی نفهمید، مگر اهل بیت او ... از آن طرف یاران شیطان با شتاب رکاب می زدند و همه جا را به تباهی می کشاندند. زمان موعود فرا می رسد. قهرمانان حماسه ای بسی پرشکوه، نقش های خویش را می آموختند و آماده می شدند تا با جان خویش به گوش جان های نسل های آینده حقانیت را شهادت دهند و چه زیبا و باشکوه مأموریتشان را به انجام رساندند، امّا امام حسین (ع) کار را تمام شده 

نمی بیند. او می داند که فقط یک یزید نیست که ظلم می کند، پس فقط یک کربلا هم نباید باشد. باید کربلاها آفرید و لذا با اینکه می دید که از یاران او کسی نمانده، جز امام سجّاد بیمار و یک مُشت زن و اطفال ناتوان، امّا او به دور دست های افق نظاره می کند و تمام توانش را جمع 

می کند و فریاد می زند: «هَل مِن ناصر ینصُرنی؟» آیا کسی هست که مرا یاری کند؟ به ظاهر کسی نبود که حسین را یاری کند، امّا کسی چه می دانست که تاریخ این ندا را فراموش نخواهد کرد و زمان در پی تولد قهرمانان پاکباخته ایست که تمام قوایشان را در صدا کردند و پاسخ دادند «لبیک یا اباعبدالله»، «لبیک یا اباعبدالله». راستی می خواهی بدانی که این لبیک گویان حسین کیانند؟ بله، به جای جای این مرز و بوم نظاره کنید. به کوچه پس کوچه های شهرهای ویران شده مان، به میدان های خونرنگ مان، به کوهستان های پرصلابت مان، به دره های خوفناک، به دشت های سوزان مان، به رودهای کرخه و کارون و اروندرود. به سوسنگرد و هویزه و خونین شهر، به وجب وجب خاک خونین مان، به هر جا که نگاه کنی، به هر جا که آثار گلوله باشد، خون پاسداری را خواهی دید... آری! پاسداران، انصار راستین اباعبدالله هستند. اینان اول کسانی بودند که همگام با انقلاب اسلحه به دست گرفتند و در میان گله ی گرگ های آدم خوار داخلی که در پوشش سازمان ها و حزب های رنگارنگ خلقی درآمده بودند، با خون خویش از انقلاب دفاع کردند. پاسداران، اول کسانی بودند که خون سرخشان خطّه ی کردستان را رنگین ساخت. پاسداران، اول کسانی بودند که پیکر پاکشان در گردنه ها و کمین گاه های ضد انقلابیون، در کوه های غرب، خوراک درندگان شده بود. پاسداران، اولین کسانی بودند که خلق ها سرهایشان را بریدند و چشمانشان را از کاسه درآورده و دست و پایشان را قطع کردند. پاسداران، اول کسانی بودند که خون پاکشان کرخه و کارون و اروندرود را رنگین کرد. پاسداران، اول کسانی بودند که سرود عشق و شهادت سر دادند و صلابت و جبروت فرعونیان و استکبار جهانی را به سخره گرفتند و پروانه وار گرداگرد شمع وجود امام امّت مان، خمینی عزیز، حلقه زدند و فریاد زدند: «لبیک یا اباعبدالله» ما خدمت گزاران بخش تعاون بنیاد شهید ضمن تبریک این روز فرخنده به امام امت، خمینی عزیز و امّت امام و درود به همه شهیدان به خون خفته و خانواده های شرافتمند شهدا و تقارن روز تولد امام حسین (ع) با روز پاسدار را به فال نیک گرفته و از خداوند متعال درخواست می کنیم که «ربّنا افرغ علینا صبراً و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین».

-------------------------------------------------------------------

وصیت نامه

«اِنّا للهِ و اِنّا اِلَیهِ راجِعُون»

« همه از خداییم و همه به سویش باز می گردیم.»

«اِن یَمسَسکُم قَرحٌ فَقد مَسَّ القَومَ قَرحٌ مِثلُهُ و تِلکَ الایامُ نُداوِلُها بَینَ النّاسِ وَ لیعلَمَ اللهُ الذینَ آمنوا و یتّخِذَ مِنکُم شُهَداءَ والله لا یُحِّبُ الظالمین.» 

«اگر به شما آسیبی رسیده، آن قوم را نیز آسیبی نظیر آن رسید؛ و ما این روزهای شکست و پیروزی را میان مردم به نوبت می گردانیم تا آنان پند گیرند و خداوند کسانی را که واقعاً ایمان آورده اند، معلوم بدارد، و از میان شما گواهانی بگیرد، و خداوند ستمکاران را دوست نمی دارد.»

اگر چه قلم من قاصر است که آنچه را که در این دل پر دردم نهفته است، بر روی کاغذ بیاورم، اما از خداوند متعال عاجزانه می خواهم که آنچه مورد رضایت اوست به من القاء کند تا بتوانم بنویسم...

ای مردم شهید پرور جویبار! برادران و خواهران شرافتمند! ای مردمی که یک عمر کوله بار درد و رنج ستمشاهی را بر دوش داشتید و هنوز هم آثار آن غم بر سیمای مظلوم شما مشاهده می شود. ای مردمی که خط سرخ شلاق جور هنوز بر پشت و پهلوی شما دیده 

می شود. ای برادران و خواهرانی که یک عمر کار طاقت فرسا، کمرتان را خم می کرد، اما نتیجه رنج و زحمات شما را غارتگران با نام «شاه» و «شاهزاده» و «خان» و «خان زاده» خوردند و بُردند و نوشیدند و در عزای شما رقصیدند. ای مردمی که امروز جنازه های عزیزانتان را با دست های پینه بسته خویش به گور تیره می سپارید. ای مردمی که هیچ گاه چهره ی زیبای زندگی بر شما لبخند نزد و هیچ گاه اشک های شما نخشکید. ای مظلومان زمین و ای محرومان زمان! سلام بر شما! سلام بر نان خشک آلوده در خونتان! سلام بر اندام تکیده ی شما! سلام بر مشت های گره کرده شما! سلام بر صبر پر شکوه تان و سلام بر خشم زیبایتان، آن گاه که با مشت های گره کرده می گویید «مرگ بر آمریکا» و «مرگ بر اسرائیل»! سلام بر قامت بلندتان آن گاه که با گام های استوار، همچون کوه سخت و پرصلابت به دنبال جنازه ی پاره پاره شهیدانتان گام بر می دارید.

و سلام بر شهیدانتان! شهیدانی که در کویر داغ جنوب و در کوهستان های خاموش و 

درّه های مرگ بار غرب، در آن گرمای طاقت فرسا و در این سرمای جان فرسا، دور از پدر و مادر و برادر و خواهر و زن و فرزند غریبانه جان دادند؛ و سلام بر لحظات پر تب و تاب و پرشکوه جان دادنشان و سلام بر «مهدی، مهدی» گفتنشان و «یا رب، یا رب» خواندنشان...

سلام بر خانواده های گران قدر شهدا. ای مادران شهدا! من و همه رزمندگان می دانیم که اگر چه دلهایتان در غم عزیزانتان پر درد است، اما به کوری چشم دشمنان اسلام دم بر نمی آورید و اگر چه اشک هایتان در غم شهیدان فراوان است، امّا هرگز نمی گریید و دستان نحفیف تان، اگر چه در غم عزیزانتان لرزان است، امّا به استواری کوه، عکس های شهیدانتان را در کنار عکس امام عزیزمان بر روی سر دارید و پاهایتان اگر چه در فراق شهیدانتان ناتوان است، امّا همچون قله های بلند کردستان، سخت و پر صلابت، تاج و تخت و فر و کرّ مستکبران شرق و غرب را زیر گام هایتان له کرده اید. سلام بر اشک هایتان و زمزمه هایتان که در نیمه های شب، دور از چشم اغیار بر بستر خالی شهیدانتان می ریزید و سلام بر دست های نحیفتان که اشک های اطفال شهیدان را از گونه های معصومشان پاک می کنید.

ای واریثان خون شهدا! ای منّت داران بر مستضعفین عالم! ای ملّت بزرگ!...

ای برادران و خواهران و پدران و مادران! از کجا بگویم و از کدام درد شکوه کنم و از کدام داغ ناله سر دهم؟ نمی دانم؛ آیا کسی هست که از این رنج های پیدا و ناپیدا آگاه باشد و باز خنده بر لب هایش نقش بندد؟

چه کسی هست که این همه ظلم ها را ببیند، اما قیام نکند؟ چه کسی هست که بشنود چکمه پوشان صهیونیست، دختران جوان مسلمان را از خانه هایشان در لبنان بیرون می کشند و در مقابل چشم پدر و مادر و برادرانشان به آن ها تجاوز می کنند، اما باز در خانه بنشیند و به زندگی روزمره خود ادامه دهد، خوب بخورد، خوب بخوابد و خوب زندگی کند؟ چه کسی هست که بداند هر روز هزاران هزار زن و مرد و کودک گرسنه ، محروم و مظلوم در گوشه و کنار جهان می میرند، اما خفقان بگیرد و حرکت نکند؟ چه کسی هست که درد و رنج محرومین در جای جای این جهان پر از آشوب را لمس کند و بداند که دست جنایتکار امپریالیزم و صهیونیسم، آنان را از خانه و کاشانه شان جدا کرده، جوانان آنان را کشته و زنان را بی شوهر کرده و شوهران را بی همسر و فرزند، و نسل انسان های مستضعف را تباه ساخته  است، اما باز بنشیند و بنشیند و بنشیند؟

یک ایرانی که به لبنان یا فلسطین یا دیگر کشورهای محروم می رود، آن ها در حالی که اشک شوق بر چشم دارند، می پرسند: برادر! آیا هنوز وقت آن نرسیده است که به فکر نجات ما باشید و ما را از این دیار جور نجات دهید؟ آری برادران و خواهران! ایران به عنوان منجی محرومین در جهان مطرح است. آیا می توانیم باز هم حرکت نکنیم و در خانه بنشینیم؟ جنایتکاران صدام در خاک ما به زنان و دختران ما تجاوز کردند و آن ها را در گورهای دسته جمعی دفن کردند، آیا باز می توانیم در خانه بمانیم؟

ای امام زمان! (عج) جدّت علی (ع) از اهانت جزیی به یک زن یهودی در بازار مسلمین آن قدر ناراحت می شود که مردم را جمع کرده و ضمن صحبت می فرماید: «اگر شما از این ننگ بمیرید، جای تأسف نیست».

ای امام زمان! کشور مال توست، فرماندهی بسیج و سپاه و ارتش با توست. یک مسلمان چطور می تواند ببیند که ناموسش در خاک وطنش مورد تجاوز قرار گیرد، اما باز هم آرام بنشیند. ای امام زمان! به داد شیعیان برس.

یکی از برادران نقل می کرد، به بهشت زهرا رفتم. خانمی را دیدم که در میان خانواده شهدا از همه بیشتر بی تابی می کرد. جلو رفتم، گفتم: «خواهر! چرا این قدر بی تابی می کنی؟ شهید تو پیش خدا رفت، به بهشت رفت. چرا بی تابی می کنی؟»

در جوابم گفت: «بله شهیدم پیش خدا رفت، من از این جهت ناراحت نیستم و افتخار می کنم، اما 2 یتیم خردسال دارم. هر دو دختر هستند. آنها مدتی است که بهانه پدرشان را می گیرند. من گفتم بابای شما به مسافرت رفته و برمی گردد و حالا که دیگر نمی توانم به آن ها دروغ بگویم. امان مرا بریدند و لب به غذا نمی زنند. امروز 2 نفری اصرار کردند که پدرشان را به خانه بیاورم. من آمدم این جا سر قبر بابایشان و می گویم: خدایا! من با این همه مصیبت چه کنم؟ صبح آمدم و تا حالا روی برگشتن به خانه را ندارم. نمی دانم جوابشان را چه بدهم». برادران و خواهران! کمی به غم بی پایان این زن بیندیشید، آیا باز هم می توانیم در خانه بمانیم؟

برادری که تنها پسر خانواده بود به جبهه رفت و شهید شد و جنازه اش هم به دست نیامد. مادرش لباس هایش را دفن کرد و هر روز برایش عزاداری می کرد و می گفت: «من در مقابل مادران شهید خجالت می کشیدم، ولی حالا دلم خوش است و نزد آن ها سرفرازم که من هم جایی دارم که آن جا گریه کنم و عقده دلم را خالی کنم».

فکر کنید دردش چقدر عمیق است؟ آیا می شود آرام گرفت؟ آیا می دانید که وقتی برادری شهید می شود؟ برادران دیگر آواره ی جبهه ها می شوند و مجنون وار از این جبهه به آن جبهه سرگردان هستند؟ فکر کنید که خانواده های آن ها چه می کشند؟

برادران و خواهران! از خوزستان خونین و از کردستان بی حرم عبور کنید. این دشت سوزان و کربلای ایران وجب به وجب خاطره ی شهادت دارد. هوا عطرآگین است. ارواح شهیدان همه جا در پروازند. هر کجا را نگاه می کنی، سیمای معصومانه همرزمان شهیدت در مقابلت مجسم می شود. همه انگار که تو را نگاه می کنند و دلواپس هستند و این زمزمه را گویی بر لب دارند و به گوش ما می خوانند:

این دل تنگم، عقده ها دارد            گوییا میل کربلا دارد

آن ها می خواهند که خونشان به هدر نرود.

آیا این ها را می شود نادیده گرفت؟ آیا این زمزمه ها صاحب ندارند؟ آیا فریادرسی برای این فریادگران نیست؟

آری، این نداها را مهدی (عج) لبیک می گوید. با این حال آیا نباید نام خود را در لشکر امام زمان ثبت کرد؟

آن خانواده ای که در اثر بمباران هوایی همه ی اعضای خانواده اش را از دست می دهد و فقط از آن میان یک طفل معلول شیرخوار در گهواره زنده می ماند که پستان مادر مرده اش را بر دهان داشت و گریه می کرد. آری می توان این درد را فراموش کرد؟

جنازه هایی که در عملیات های مختلف در آن دشت ها و ریگزارها در آن قله و قتلگاه افتاده اند و مادران و پدران آنان در انتظارشان آرام آرام زمزمه ها دارند و اشک هایشان بر گونه های تکیده شان می غلطد و اطفال معصومشان که این همه غم را نظاره گرند، نان خشک آلوده به درد را در کنار سفره ای که جای پدر خالی است، به سختی از گلو پایین می دهند و مادر از شدت غصه بی تاب می شود، به گوشه ای می خزد و می گرید و بچه ها نیز ...

برادران و خواهران! با این همه خانواده های داغدیده که در کنارمان هستند، در شهرمان هستند، در کشورمان هستند، ما چگونه در کنار بچه هایمان بر سر سفره های رنگین بنشینیم؟ اُف بر این دنیا:

تو کز محنت دیگران بی غمی            نشاید که نامت نهند آدمی

چو عضوی به درد آورد روزگار        دگر عضوها را نماند قرار

با دیدن آن دزفولی، آن مریوانی، آن بهبهانی، آن اندیمشکی و دیگر هم وطنی که در شهرهای مورد هجوم دشمن زندگی می کند و نیمه شبان در اثر موشک، تمام اهل خانه اش را از دست می دهد و خانه ای ندارد تا در حرارت تابستان و سرمای زمستان در پناهش بیارامد، آیا 

می شود در کاخ های رویایی شمال کشور با تمام وسایل خنک کننده و امکانات دیگر زندگی کرد؟

برادران! اگر یک روز وقت خود را به دیدار با پدران شهید اختصاص دهید، به دردهای دلشان گوش کنید، جگرتان آتش می گیرد. ساعتی با مادران شهید بنشینید و زمزمه هایشان را گوش کنید، دلتان کباب می شود.

برادران و خواهران! اگر به نزد برادران و خواهران شهدا بروید و به چشمان به خون نشسته آنان نظاره کنید، می سوزید.

آری، ما در میان این همه غم زندگی می کنیم، اما درک نداریم و باز به دنیا لبخند می زنیم. همه ی این ها در قیامت ترازویی می شوند، برای سنجش اعمال آن بی تفاوت هایی که دنیا را محل ماندن پنداشتند، دنیایی که پنجاه هزار سالش، فقط یک روز قیامت است. 

آیا جای ماندن است یا جای گذشتن و عبور کردن؟

تحمل رنج از دست دادن عزیزان مشکل است، همچنان که برای امام حسین (ع) این چنین بود.

امام در روز عاشورا برای وداع آخر به خیمه ها آمده بودند، با همه خداحافظی کردند، اما باز برگشتند و این کار سه بار تکرار شد، چون هر بار که می خواست برود، زینب چیزی می گفت. بدن تب دار امام سجاد را به یاد می آورد، چشمان اشک بار اطفال خردسال سخن ها داشت، مادر اصغر شیرخوار چیزی می گفت، هر کدام با نگاهشان داستان های ناگفته داشتند. امام فکر می کرد زینب با این همه غم چه خواهد کرد. بازوی قلم شده ی عباس را می دید و به فکر نگهبانی حرم می افتاد. به یاد لب عطشان بچه ها می افتاد. فرق شکافته علی اکبرش را، بدن در هم کوبیده شده قاسم را، پیکر خونین عون و جعفر و ... را، گلوی سوراخ شده ی اصغرش و هزاران مصیبت دیگر را می دید، اما بقای اسلام به این مصیبت ها و این خون ها بستگی  داشت و لذا می خروشید و رجز می خواند که: «اِن کانَ دین مُحمدٍ لم یَستَقِم الا بقتلی فَیا سیوُفُ خذینی». «یعنی اگر دین جدم جز با کشته شدن من پایدار نمی ماند، پس ای شمشیرها مرا در برگیرید.»

جنگ یک ترازوست تا در روز قیامت گران فروشان بی انصاف، آن ظالم هایی که فعلاً در همه جا آبرو دارند، آن مکاران و فرصت طلبان و ضد انقلاب های دیروزی و سینه چاک های امروزی و آن وارثین ناحق خون شهیدان و همه کسانی که به انقلاب عملاً پشت کردند، مؤاخذه شوند. آری، خدا می خواهد این ترازوها ساخته شوند تا در روز قیامت اعمال آن ها با این ترازوهای دقیق سنجیده شود.

آن پیرزنی که 4 فرزندش را هم می دهد و جواهرات و دار و ندار و حتی مرغ و تخم مرغ هایش را هم برای جبهه می فرستد، ترازویی بشود برای سنجش اعمال آن فریبکاری که همه امکانات انقلاب را برای خودش می گیرد و برای خودش می خواهد. ترازویی بشود برای آن شیطان هایی که از فرصت انقلاب برای ضربه زدن و از صحنه به در کردن بچه های انقلاب استفاده کردند.

آری برادران و خواهران! خداوند قادر است که در یک چشم برهم زدن همه آثار کفر و الحاد را نابود کند، امّا می خواهد از همه جلوه های حق و عدل، ترازو بسازد و در قیامت اعمال همه ی جلوه های ناحق را با آن ها بسنجد و بپرسد که ای تبهکاران، ای شیادان، ای ظالمان، ای مرفهین، ای بی انصاف ها! زمانی که نیکان و صالحان و جانبازان این امّت، ایثار می کردند شما چه می کردید؟ آن هایی که هر روز جنازه های عزیزانشان را به دوش می کشیدند و دفن می کردند شما چه می کردید؟ در مقابل آن پیرزنی که همه دار و ندارش را به جبهه می فرستاد شما چه می کردید؟

ای ملت مسلمان و شرافتمند ایران اسلامی!

1400 سال است که امام حسین (ع) در کربلا کنار جنازه های شهیدانش، یکّه و تنها ایستاده است و بر سر ما و شما فریاد می زند که: «هل من ناصر ینصرنی و هل من معین یعیننی». 

1400 سال است که ابوالفضل العباس (ع) با بازوان قطع شده اش در پشت نخلستان ها فریاد می زند که: «به خدا قسم اگر دست های مرا قطع کردید، هرگز دست از یاری آقایم حسین برنمی دارم».

1400 سال است که علی اکبر با لب های تشنه از معرکه، پیش پدر می آید و می گوید: «العطش العطش»، امّا امام به او می فهماند که من از تو تشنه ترم.

1400 سال است که کودک 3 ساله حسین در خرابه های شام با پاهای تاول زده به این سو و آن سو می دود و در حالی که سخت خسته و داغدار است به خواب ابدی فرو می رود.

1400 سال است هنگامی که علی اصغر بر روی دست پدر به جای آب، نیزه بر گلوی نازکش فرو کردند، حسین، خون پاکش را به آسمان می پاشد و می گوید: «الهی راضیم به رضای تو و صبر می کنم بر بلای تو و معبودی ندارم جز تو...»

آری برادران و خواهران! امروز چهارده قرن است که شهدای کربلا در کنار هم آرمیده اند، ولی راه چگونه زیستن و چگونه مردن آنان، پابرجاست و آن راه را به ما آموختند و ما نیز چهارده قرن گفتیم که ای کاش ما در روز عاشورا حضور داشتیم و حسین را یاری می کردیم و امروز خداوند صحنه آزمایش را با شکلی دیگر برای ما شیعیان حسین (ع) آماده کرده است. امروز فرزند پاک حسین است که همان فریاد را دگربار به گوش خفتگان عصر جور، طنین 

می اندازد. امروز این امام ماست که با آوای گرم مسیحیایی خود در کالبد مرده این امّت جانی تازه می دمد و خواب خوش از چشمان استکبار جهانی می رباید. امروز این امام ماست که با عصای موسایی خود بند دل فرعونیان زمان را لرزاند. امروز این امام ماست که با تبر ابراهیمی اش تار و پود وجود نمرودیان زمان را از هم می دراند. امروز این امام ماست که ذوالفقار علی در دست، رشته ی حیات ننگین استکبار جهانی را پاره می کند و امروز این امام ماست که فریاد «هل من ناصر ینصرنی» حسین را دوباره سرداده است.

ای ملّت شریف، ای محرومان زمین، ای مستضعفان زمان! امام را تنها نگذارید و بدانید آنانی که امروز امام را تنها بگذارند، پس از سالیان سال باید از حسرت بمیرند که چرا یاریش نکردند و ما برای یاری امام که همان یاری حسین در عاشوراست، قدم به میدان جنگ می نهیم و اگر شهادت نصیبمان شد خوشا به سعادتمان.

و حال ای شهیدان عزیز! ای یاران اباعبدالله که دشمن، خون شما را به ناحق ریخته است! ای عَبّادان شب و ای دلاورانی که روزها همچون ببر کوهستان، بر خصم زبون تاختید و آن گاه که تکلیفتان را ادا کردید به مهمانی خدا رفتید! منزل نو در بهشت بر شما مبارک باد! بدانید که ما انتقام خون به ناحق ریخته شما را خواهیم گرفت و بدانید که تا جان داریم امام عزیزمان را تنها نخواهیم گذاشت و مطمئن باشید که انشاا... با پیروزی های خود شب های غم بار بازماندگانتان را به صبح می رسانیم و با شکست ظالمین، خنده را بر لب های خانواده های شما شکوفا می کنیم، که «ان الله یدافع عن الذین آمنوا.»

ای خدای بزرگ! ای پاسدار خون شهیدان! تو خود می دانی که ما خودمان را به تو سپرده ایم. ای خدای مهربان! در این گیر و دار انقلاب و در این جریانات حسّاس و گمراه کننده ما را به حال خودمان وا مگذار و در تمام لحظات ما را از وسوسه های شیاطین حفظ فرما.

ای خدای مهربان! مقام شهیدان عالی است، متعالی گردان.

ای خدای مهربان! امر مسلمین را اصلاح فرما.

ای خدای بزرگ! قلب های ما را به یکدیگر نزدیک فرما.

ای خدای بزرگ! عاقبت امور همه مسلمین را ختم به خیر فرما.

ای خدای بزرگ! به ما تقوی و توفیق عمل صالح و ترک معصیت عنایت فرما.

--------------------------------------------------------------------