شهید علیرضا نوبخت

جهت دریافت و مشاهده صفحات روی آن ها کلیک نمائید ....

لینک سایت جنگ و درنگ 

شهید یونس کارآمدپیشه

شهید علیرضا نوبخت

نام پدر : حجت الله

تاریخ تولد :1333/06/22

تاریخ شهادت : 1361/01/02

محل شهادت : دشت عباس(رقابیه)

مازندران بابلسر

نحوه شهادت : اصابت ترکش خمپاره

محل دفن: بابلسر

-------------------------------------------

مشخصات

شهر : بخش : شهرستان : بابلسر استان : مازندران

جنسیت : مرد وضعیت تاهل : متاهل شغل : فرهنگی

یگان : نوع عضویت : سپاه - کادر مذهب : شیعه دین : اسلام‌‌

نام پدر : حجت اللهمسئولیت : سردار رشته تحصیلی : علوم سیاسی تحصیلات : دیپلم

تخصص : عملیات کد شهید : 9843 رسته : پیاده

نام مادر : حلیمه بانکی

شناسنامه شهادت

موضوع شهادت : جبهه عملیات : عملیات فتح المبین محل شهادت : دشت عباس(رقابیه)تاریخ شهادت : 1361/01/02

نحوه شهادت : اصابت ترکش خمپاره

شناسنامه تدفین

شهر : بابلسر بخش : شهرستان : بابلسر استان : مازندران

گلزار : امام زاده ابراهیم تاریخ تدفین : 1361/01/08

-------------------------------------------------

زندگی نامه

شهید «علیرضا نوبخت»

همگام با طلوع شهریور1333، صدای گریه‌اش در کاشانه «حجت‌الله و حلیمه» طنین‌انداز شد.

دو سال دوران ابتدائی تحصیلی «علیرضا»، در زادگاهش «بابلسر» گذشت؛ اما او به دلیل مهاجرت پدر به «آستانه اشرفیه»، سال‌های پایانی این مقطع را در این دیار از سرگذراند. دیپلم که گرفت، وارد دانشگاه شد. با پایان یافتن تحصیلات دانشگاهی در دانشکده تربیت معلم، در مدرسه‌ای در بابل مشغول به تدریس شد.

دو سال بعد از شروع به تدریس، مدیریت آن‌جا را به عهده گرفت.

این فرزند نیک‌سیرت که پرورش‌یافته یک تربیت دینی بود، هماره در ادای فرائض واجب و مستحب می‌کوشید و از انجام محرمات، امتناع می‌ورزید. علاوه بر آن، با الگوپذیری از سیره اهل بیت(ع)، سعی در کسب کمال معنوی و انسانی داشت.

«داود کاظمی» در گذر از آن روزهای پسرخاله‌اش می‌گوید: «در دوره دبستان، یک دانش‌آموز در مدرسه‌مان بود که همیشه قرآن می‌خواند. علیرضا از این‌که نمی توانست این کار را بکند، ناراحت بود و غبطه می‌خورد. تا این‌که یکی از دبیران که به روحیات او آشنا بود، از مدیر مدرسه خواست که یک روز علیرضا قرآن بخواند. چون صدایش خیلی مناسب قرائت نبود، بچه‌ها خندیدند، ولی او با خوشحالی و غرور، آیات قرآن را تا انتها خواند.»

هم‌زمان با بیداری ملت ایران در نخستین روزهای شکوفایی انقلاب، علیرضا نیز همچون قطره‌ای، به سیل خروشان انقلابیون پیوست. تکثیر و توزیع اعلامیه با همکاری آقای «مهدی‌پور» ـ یکی از روحانیون مبارز بابلسر ـ  از اَهم اقدامات وی در آن ایام به شمار می‌رود.

بعد از پیروزی انقلاب، علیرضا به عنوان یکی از بانیان تشکیل بسیج بابلسر و موسس پایگاه شهدای همت‌آباد، فعالیت‌های چشمگیری در قالب برپایی کلاس قرآن، و ایجاد فضای فرهنگی ـ مطالعاتی در راستای ارتقای سطح فکری جوانان، به عرضه ظهور رساند.

خواهرش خُلق‌وخوی علیرضا را این‌گونه توصیف می‌کند: «زمانی که نامزد کرد، به اصرار ما، شلوار و پیراهن و کفش نو خرید. یک روز که می‌خواست به منزل پدرخانمش برود، همان لباس را پوشید و از اتاق خارج شد. ما فکر کردیم که او به آن‌جا رفته است، ولی لحظاتی بعد متوجه شدیم که مشغول قدم زدن در حیاط است. با تعجب گفتم: چرا نمی‌روی!؟ گفت: خجالت می‌کشم با این لباس بیرون بروم. دارم راه می‌روم  تا مقداری چروک شود. بعد، مقداری خاک روی کفشش ریخت. من با این کارش خندیدم و گفتم: چرا این کار را می‌کنی؟ مگر کسی با لباس و کفش نو بیرون نمی‌رود؟ گفت: چرا! شاید کسی دستش تنگ باشد و با دیدن لباس من برنجد.»

در ادامه سخنان خواهرش، آقای «پورکاظمی»، بُعد دیگری از شخصیت علیرضا را این‌گونه به تصویر می‌کشد: «او با تشکیل یک صندوق قرض‌الحسنه، به جمع‌آوری مواد غذایی و وسایل مورد نیاز زندگی افراد بی‌بضاعت همت گماشت. معمولا هم در ماه مبارک رمضان این کار را انجام می‌داد. یک بار هنگام گذاشتن وسایل در نزدیک خانه یک بنده خدا، جوانی که از قبل در کمین او نشسته بود، جلویش را گرفت و گفت: من باید تو را بشناسم. او گفت: می‌توانی راز نگهدار باشی؟ گفت: بله! بعد چفیه را از صورتش برداشت. جوان گفت: من اصلا تو را نمی‌شناسم. بگو اهل کجایی؟ جواب داد: من اهل بابلسرم؛ لزومی ندارد کسی مرا بشناسد.»

علیرضا هم‌زمان با آغاز پاسداری در 1/07/1359، به عنوان مسئول واحد اطلاعات ـ عملیات سپاه بابلسر، مشغول به خدمت شد.

در اولین اعزامش جهت نبرد با خصم زبون، راهی جبهه کردستان شد.

«نقی رحمانی» از حال وهوای آن روزهای هم‌رزمش، چنین سخن می‌راند: «وقتی به کردستان اعزام شد، می‌گفت: الان که در سفر هستیم، باید تمام هم و غم‌مان را بگذاریم تا بتوانیم شهر را از وجود دشمنان پاک کنیم تا مردم بتوانند زندگی قبلی خود را در پیش بگیرند.»

علیرضا در 15/01/1360، در کسوت فرمانده گروهان، مجدد به مناطق عملیاتی عزیمت کرد.

آقای رحمانی در ادامه اذعان می‌دارد: «بارها برای رفتن به جبهه داوطلب شده بود، اما چون حضورش در سپاه بابلسر ضروری بود، با رفتنش مخالفت می‌کردند. اما بعد از این‌که او به سمت فرماندهی سپاه بابلسر منصوب شد، تصمیم گرفت هر طوری شده است به جبهه برود. لذا از مقام خود استعفا داد و به منطقه عزیمت کرد.»

و اما روایتی از «کبری» درباره برادرش؛ «در آخرین اعزام، نوزادم را از من گرفت، بوسید و گفت: دایی‌جان! چشمانت را باز کن و خوب مرا ببین! من دایی خوبی هستم. اگر نگاهم نکنی، پشیمان می‌شوی. می‌خواهم به جبهه بروم و اگر خدا بخواهد، شهید شوم.»

و سرانجام، علیرضا در 02/01/1361 در رقابیه به خیل یاران شهیدش پیوست. سپس با وداع همسرش «فرشته طاهایی» و تنها یادگارش «فاطمه‌زهرا»، در گوشه‌ای از گلستان شهدای «امام‌زاده ابراهیم» زادگاهش آرام گرفت.

-----------------------------------------------

 

شهید علیرضا نوبخت

 

گفته هایی از شهید علیرضا نوبخت:

مردم، شما اکنون در کوره ی انقلابید، این خون های سرخی که روی زمین ریخته می شوند، اینها شعله های آتش اند، این خون ها را بیهوده ندادید . شما عزیزان اکنون دارید در این کوره پخته می شوید، پس از خون دادن نهراسید . من زندگی را چون کوه یخ بسته ای می دانم که اگر نور توحید بر آن بتابد، چشمه های محبت و ایثار از آن جاری می شود و بشریت را سیراب می سازد .

بخشی از سخنرانی شهید در پایان سال 1360

مجاهد حقیقی و اطاعت از اولوالامر

{اطیعوالله و اطیعوالرسول و اولی الامرکم}

مجاهد باید تابع خدا و رسولش باشد و از اولی الامر، یعنی رهبر انقلاب ، اطاعت کند، نه آنکه در مقابلش بایستد و هرچه رهبر گفت مخالفت کند . 

امام خمینی(ره) حبل خداست . آیا می توانید بگویید چرا زمانی که مردم گوش به فرمان رهبر شدند، پیروزی آفریدند ؟ برای آنکه امام از خدا و توحید می گفت و آنگاه امام (ره) حبل خدا شد و آنگاه کسانی که به حبل خدا چنگ زدند، نجات یافتند و پیروز شدند . ریسمان خدا پاره شدنی نیست، همان طور که رسول خدا و ائمه ی معصومین علیها السلام از بین رفتنی نیستند . تاریخ کربلا و خاطره ی روز عا شورا از بین رفتنی نیست، سنت پیامبر از بین رفتنی نیست، بنابراین هرکس از عاشورا درس بگیرد و از پیامبر و ائمه ی معصومین و امام خمینی (ره) پیروی کند، در واقع به ریسمان الهی چنگ زده است . 

اگر تکه های جسمی آهنی از هم جدا شوند، برای اتصال آنها باید از سیم جوش و حرارت 1600 درجه استفاده کرد، یعنی قدرتی فوق العاده قوی تر از آهن، اما از جنس خودش، منظور این است که اگر مردمی اتحاد و همدلی نداشتند و از هم گسستند، باید قدرتی بالاتر و قوی تر بیاید تا میان آنها اتصال برقرار کند، لذا امام خمینی (قدس سره )، این مرد الهی، بدین سان بود که توانست حکومت دوهزار و پانصدساله را ساقط و حکومت اسلامی را جایگزین آن کند . 

عبرت از تاریخ :

آیت الله کاشانی رهبری دینی بود و می توانست انقلابی دینی ایجاد کند، اما مصدق و بسیاری از مردم نتوانستند همگام با او، در برابر انگلیس ایستادگی کنند، لذا آنها فریب سیاست های دشمن را خوردند و از رهبر دینی جدا شدند و سرانجام شکست خوردند . مخالفان آیت الله کاشانی، مصدق را در برابر ایشان قرار دادند و در نتیجه خیلی زود در دامن انگلیس گرفتار آمدند . مصدق نمی توانست الگوی مسلمین باشد، زیرا هنوز اسلام را خوب نشناخته بود . اگر او اسلام شناس واقعی بود، باید از ولی فقیه، یعنی آیت الله کاشانی تبعیت می کرد . به نظر من او مرد سیاست هم نبود، زیرا به هنگام تهدید باید می گفت ما 30 میلیون جمعیت ایران حاضریم شهید شویم تا ایران از آن اسلام و قرآن باشد . مردم ایران مردان جنگ و شهادت اند . 

نوشته های شهید

خاطره ای از روز اعزام

در تاریخ پنجم اسفند 1360 ، پس مصاحبه ای تلویزیونی، با جمعی از برادران مخلص و با صفای سپاه بابلسر به طرف مزار شهدا حرکت کردیم . در راه با بدرقه ی پرشور و شوق مردم و شعار "مزار پاک شهدا، سرمه ی چشم تار ما" رو به رو شدیم که در جانمان نفوذ می کرد . وارد مزار شهدا شدیم . همراه با نوای بسیار گرم مداح اهل بیت، آخرین وداع را با مردم نمودیم و با شعار "شهیدان ! شهیدان ! تا انتقام خونتان را نگیریم آرام نمی نشینیم" با شهدا عهد و پیمان بستیم . علاوه بر آن، من با دو علی شهید (قصابیان و علیپور) نیز خداحافظی کردم . انگار به من الهام شده است که دیگر بر نمی گردم . با شوق فراوان سوار اتوبوس شدیم . بدرقه ی مردم حزب اللهی و شعارهای دلنشین آنها، چراغ های روشن اتوبوس ها ، پیوستن خیل جمعیت رزمندگان شهرهای مسیر حرکت به جمع ما و بیش از هر چیز، چشم های گریان مادران و دست بسوی آسمان گرفتن آنها و دعایشان برای پیروزی رزمندگان اسلام بر ایمان جالب توجه بود . فضا قضای ایمانی بود . بعد از آن، یک شب در رامسر توقف داشتیم و سپس تهران، اهواز، امیدیه، اردوگاه گردان حمزه و . . . 

 

 

نامه ی آخرین روز

بسم الله الرحمن الرحیم، به نام خداوند بخشنده ی مهربان، سلام بر شهیدان اسلام، سلام بر شهیدان انقلاب اسلامی ایران، سلام بر جانبازان و مجروحان و بلندترین درود ها و سلام های خداوند تبارک و تعالی بر رهبر کبیر انقلاب اسلامی، امید مستضعفان، خمینی(ره) بت شکن . سلام بر رزمندگان جبهه ی حق علیه باطل که در سنگر منتظر دستور حمله اند . درود خدا بر امت حزب الله باد، درود خدا بر شما باد . 

سلام همسرت را از میان دود و باروت در سرزمین گرم خوزستان بپذیر . نامه ی پر از معنویت شما به دستم رسید و بسیار خوشحال شدم . اول خواستم که پاره اش کنم، چون اصلاً شما را فراموش کرده بودم و نمی خواستم که هوای شما را بکنم . خلاصه دل به خدا دادم، نامه را باز کردم و خواندم، نامه ات در وضع خوبی به دستم رسیده است، موقعیت همه ی بچه ها مشخص شده اسـت . من با دو تن از برادران یک توپ صد و شش تحویل گرفته ایم تا صدامیان را دسته دسته به جهنم بفرستیم . تازه دیشب(28/12/1360) در پنج کیلومتری دشمن قرار گرفتیم . راستی گفتی اینجا جبهه ای نیست که یک عده ای جمع شوند و هدفشان بدست آوردن خاک از دست رفته باشد، ما شیعیان امتیازات دیگری بر جنگجویان کفار داریم و آن هم داشتن صاحب عصر، امام زمان (عج) با سربازانش است . جبهه حق محل آزمایش خداوند است، محل رها شدن از هر نوع شرک و خودپرستی و مقام پرستی و فرزند و زندگی پرستی است و نفی همه ی چیزها و قبول راستین الله . اینجا اگر انسان خالص باشد امام خودش را زیارت می کند . اینجا کربلاست و ما در کربلا می جنگیم و شما زن ها و بچه ها  و دخترها چون زینب سلام الله علیها تبلیغ بکنید . کار شما رساندن پیام به گوش مظلومان جهان است و کار شما لرزاندن کاخ ستم«گران است . (مـی روم که نماز بخوانم و بعد از نماز نامه را ادامه می دهم .) 

با عرض سلام، دوباره معذرت می خواهم که بعد از نماز فرصت نشد تا ادامه دهم . ساعت پنج صبح 29/12/1360 به جبهه رفتیم و وداع کردیم . الآن که نامه می نویسم، قرار شده است که جای دیروز برویم . 

وصیت نامه ننوشتم، زندگی من ، رفتار و کردارم وصیت نامه است . 

دیدار به قیامت

یکشنبه 1/11/1361 ، ساعت 11 صبح 

الآن از خط مقدم برگشتیم . وضع ما خیلی خوب است، یک مفقود و سه نمی داریم . ساعت چهار بعد از ظهر است . امروز شکار نکردیم، ولی حدود صد و سی نفر از بچه های بابلسر را دیدم . خیلی خوشحالم به اندازه ای که وصفش مشکل است . 

خدا حافظ تو باشد . ساعت چهار و ربع

1/1/1361